loading...
عنصری | کتیرو
! بازدید : 89 چهارشنبه 30 بهمن 1398 نظرات (0)

شهریار دادگستر خسرو مالک رقاب

آنکه دریا هست پیش دست احسانش سراب

آسمان جود گشت و جود ماه آسمان

آفتاب ملک گشت و ملک چرخ آفتاب

بنگر اکنون با خداوند جهان شاه زمین

هر سری اندر خراسان زی بتی دارد شتاب

تا شتابان زی خراسان آمد از سوی عراق

چون فزاید بندگانرا قدر ملک و جاه و آب

چون برآرد کاخهای نیکخواهان را بچرخ

چون کند کاشانه های بدسگالان را خراب

بدسگالان ناصواب اندیشه ها کردند ، گفت

دست کی یابد بره اندیشه های ناصواب

ناصواب بدسگالان سوی ایشان بازگشت

باز آن گردد که بر گردون براندازد تراب

این شه از فرمان ایزد بر نتابد ساعتی

شاد باش ای شاه وز فرمان ایزد بر متاب

تا فرسند هر زمانی همچنین نزدیک تو

بدره های پر زر و صندوقهای پر ثیاب

کوه جسمانی کز ایشان کندرو باشد سپهر

باد پایانی کز ایشان باز پس ماند عقاب

باد پایانند و هر یک اندرون سیم خام

کوه جسمانند و هر یک رفته اندر زرّ ناب

هرچه خواهی بایدت ایزد چنان کش داد باز (؟)

بد ره ها و تختها و زنده پیلان و دواب

ای ملک مسعود بن محمود کز شمشیر تو

عالمی پر گفتگویست و جهانی پر عتاب

یاد شمشیرت بترکستان گذر کرد و ببرد

از دل خاقان درنگ و از دو چشم بال خواب

تا چهل من گر ز تو دیدند گردان روز جنگ

دستها شد بی عنان و پایها شد بی رکاب

در یمینهاشان بجای نیزه ها بینم غطا

بر کتفهاشان بجای درعها بینم جراب

همچو دست درّ بارانت سحاب رحمتست

زانکه بر هر کس ببارد ، وین بود فعل سحاب

تا سفرهای تو دیدند ای ملک هم در نبرد

از سفرهای سکندر کس نگفت و شیخ و شاب

آنچه اندر جنگ سر جاهان تو کردی خسروا

بیشک از خسرو نیامد بر سر افراسیاب

و آنچه اندر طارم آمد از سر شمشیر تو

گر نویسی خود مر آنرا کشوری باید کتاب

چون ز روز رزم سر جاهان بیندیشد همی

وان خروش کرّه نای و بانگ کوس فتح یاب

برده هامون را ز نعل باد پایانت هلال

روی گردان را ز گرد جنگجویانت رقاب

خسروا ! شاها ! ز قلب لشکر اندر ناگهان

حمله بردی سوی آن لشکر که بد بیش از حساب

هر گروهی را شرابی دادی از تیغت کزان

هوش با ایشان نیاید تا بمحشر زان شراب

هر گروهی را که پیچیدی بخام گاو حلق

حلقه اندر حلقشان کردی چو در حلق کلاب

ای جهانداری که گر بر آب و آتش بگذری

از دل آب آتش آری ، از میان آتش آب

فرّخت باد و خجسته باد شاهنشاهیی

کز جهان میراث تست این ملک و تاج جدّ و باب

تا بود عشاق را دیدار معشوقان نیاز

تا بود معشوق را با عاشق بیدل عتاب

همچنین بادی بملک اندر بکام دل مصیب

دشمنان و بدسگالان توای خسرو مصاب

! بازدید : 55 چهارشنبه 30 بهمن 1398 نظرات (0)

هر سؤالی کز آن لب سیراب

دوش کردم همه بداد جواب

گفتمش جز شبت نشاید دید

گفت پیدا بشب بود مهتاب

گفتم از تو که برده دارد مهر

گفت از تو که برده دارد خواب

گفتم از شب خضاب روز مکن

گفت بر زر ز خون مکن تو خضاب

گفتم از تاب زلف تو تابم

گفت ار او تافته شود تو متاب

گفتم آن لاله در خضاب شب است

گفت در عشق او شوی تو مصاب

گفتم آن زلف سخت خوشبویست

گفت ز آنرو که هست عنبر ناب

گفتم آتش بر آن رخت که فروخت

گفت آن کو دل تو کرد کباب

گفتم از حاجبت بتابم روی

گفت کس روی تابد از محراب

گفتم اندر عذاب عشق توام

گفت عاشق بلی بود بعذاب

گفتم از چیست روی راحت من

گفت در خدمت امیر شتاب

گفتم از خدمتش مرا خیرست

گفت ازو جز بخیر نیست مآب

گفتم آن میر نصر ناصر دین

گفت آن مالک ملوک رقاب

گفتم او را کفایت و ادبست

گفت کافی بدو شده آداب

گفتم او را بفضل نسبت هست

گفت فاضل ازو شدست انساب

گفتم ارزاق را کفش سبب است

گفت واقف شدست بر اسباب

گفتم آثار او چه کرد به آز

گفت بر کند آز را انیاب

گفتم آگاهی از فضایل او

گفتم بیرون شد از حد و ز حساب

گفتم از وی بحرب ، کیست رسول

گفت نزدیک تیغ و دور نشاب

گفتم او را زمانه بایسته است

گفت بایسته تر ز عمر و شباب

گفتم او را درست که شناسد

گفت اشناسدش طعان و ضراب

گفتم اندر جهان چنو دیدی

گفت نی هم نخوانده ام بکتاب

گفتم اندر کفش چه گوئی تو

گفت دریا بجای او چو سراب

گفتم ار لفظ سائلان شنود

گفت پاسخ دهد بزرّ و ثیاب

گفتم از خدمتش جزا چه برم

گفت ازو زرّ و از خدای ثواب

گفتم آزاده را بنزدش چیست

گفت جاه و جلالت و ایجاب

گفتم او را سحاب شاید خواند

گفت شاگرد کف اوست سحاب

گفتم از تیر او چه دانی گفت

گفت همتای صاعقه است و شهاب

گفتم آتش رسد بهیبت او

گفت گنجشک چون رسد بعقاب

گفتم آنرا که بد کند چه کند

گفت شمشیر او بس است عذاب

گفتم آن تیغ چیست ، دشمن چه

گفت آن آتش است و این سیماب

گفتم از حکم او برون جاییست

گفت اگر هست ضایع است و خراب

گفتم اعدای او دروغ زنند

گفت همچون مسیلمه کذاب

گفتم اعجاب دین و ملک بیکی است

گفت هر دو بدو کنند اعجاب

گفتم از جود او عنا بر کیست

گفت بر جامه باف و بر ضرّاب

گفتم آنچ از همه شریفترست

گفت دادستش ایزد وهّاب

گفتم ار آفرینش بنویسند

گفت مشکین شوند خطّ و کتاب

گفتم آزاده گوهری وقف است

گفت آری ز نسل و از ارباب

گفتم این اورمزد خردادست

گفت وقت نشاط با اصحاب

گفتم او ملک را کجا دارد

گفت زیر نگین و زیر رکاب

گفتم او همچو باد میگذرد

گفت در مدح زودش اندر یاب

گفتم آفاق را بدو ندهم

گفت خود کس خطا دهد بصواب

گفتم از مدح او نیاسایم

گفت چونین کنند اولوالباب

گفتم او را چه خواهم از ایزد

گفت عمر دراز و دولت شاب

! بازدید : 181 چهارشنبه 30 بهمن 1398 نظرات (0)

چنان باشد بر او عاشق جمالا

که خوبی را ازو گیرد مثالا

اگر خالی شد از شخصش کنارم

خیالش کرد شخصم را خیالا

بدی را از که رنج آید که خوبان

بیارامند در ظلّ ظلالا

من از بس حیلت چشمش ، بدانم

که نرگس را چه در دست احتیالا

دل من دایره گشت ای شگفتی

مر او را نقطه آن دلبند خالا

دلا گشت از فراق سر و سیمین

تن سروت شد از ناله چو نالا

اگر چه من ز عشقش رنجه گشتم

خوشا رنجا که نفزاید ملالا

خیانت را ز زلفش اعوجاجست

امانت را ز قهرش اعتدالا

اگر زلفش برد آرام جانم

که بردار زلف او آرام حالا

چرا از یار بد عشرت سگالی

ز مدح شاه نیک اختر سگالا

سپهبد میر نصر ناصر الدین

که رسمش پادشاهی را کمالا

همه گفتار او فصل الخطابست

همه کردار او سحر حلالا

نه در گیتی مقالش را مقام است

نه در فکرت مقامش را مقالا

همه دانش بلفظش بر عیانست

همه صورت بجودش بر عیالا

بنظم مدح او بر طبع شاعر

سخن گیرد بمعنی بر دلالا

ز شرح جود شکرش بس نماندست

که جان بر جانور گردد و بالا

بپای همت او بر نساید

اگر فکرت بر آرد پرّ و بالا

منال از بینوایی کز نوالش

نماند هیچ دانا بی نوالا

زهی کفّش که از درویش بر مال

بسی عاشق تر آمد بر منالا

ز بس بر صورت بدخواه رفتن

مر اسبش را بصورت شد نعالا

چه با آتش گرفتن بند کشتی

چه با شمشیر او کردن جدالا

بتیغ آنگه سر گردنکشان را

هی زد تا بیاسود از قتالا

ز تیرش گر مخالف دیده جوید

بچشم اندر بیابد چون نصالا

بداند حد فضلش را کسی کو

بسنجد کوه و بشمارد رمالا

چو سایل دید چونان شاد گردد

که گویی عاشقستی بر سؤالا

فلک باشد بجای کامرانی

زمین گردد بوقت احتمالا

بحلمش گر جبل نسبت نکردی

جواهر نیستی اندر جبالا

بر آثارش بقا را اعتمادست

بر انگشتش سخا را اتکالا

جهان را خدمتش آب زلالست

کرا چاره بود ز آب زلالا

ستوده صد طمع باشد بجودش

طمع مالیده و مالیده مالا

در آن دوده که با او جنگ جویند

نسارا فضل آید بر رجالا

نزول مرگ باشد بر معادی

سر شمشیر او روز نزالا

بنبرده مرکبش ، چون تیز گردد

بشاگردی رود باد شمالا

سلیمان باد را گر بسته کردی

بزیر تخت وقت ارتحالا

امیر اندر سفر هم بسته کرده

سر باد وزان اندر دوالا

فراوان قاصد جودش که برجای

فرو ماند از رحیل از بس رحالا

نشاید بود کز خاک آتش آید

نشاید بودن او را کس همالا

نگنجد زرّ او اندر زمانه

کجا گنجد صواب اندر محالا

همی تا عاشقان جوینده باشند

بهر وقتی ز معشوقان وصالا

همی تا مر کواکب را بباشد

بیکدیگر مزاج و اتصالا

بقا بادش ز پیروزی و شادی

نهاده پای بر عزّ و جلالا

بدل بیغم بدولت بی نهایت

بتن بی بد بنعمت بی زوالا

مبارک باد عید و همچو عیدش

مبارک روزگار و ماه و سالا

گر ارزان بود فضلش اندر آفاق

نماند آنچه فکرت را محالا

درباره ما
عنصری | کتیرو
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 29
  • بازدید ماه : 92
  • بازدید سال : 702
  • بازدید کلی : 2,769